و منهم: آفتاب امت، و شمع دین و ملت، اویس قرنی، رضی الله عنه
از کبار مشایخ اهل تصوف بود و اندر عهد رسول علیه السلام بود؛ اما ممنوع گشت از دیدار پیغمبر علیه السلام به دو چیز: یکی به غلبۀ حال و دیگر به حق والده و پیغمبر علیه السلام مر صحابه را گفت: «مردی است از قرن، اویس نام که او را به قیامت همچون ربیعه و مضر شفاعت بباشد اندر امت من.» و روی به عمرو علی رضی الله عنهما کرد و گفت: «شما مر او را ببینید، و وی مردی است بسته و میانه بالا و شعرانی، و بر پهلوی وی چون یک درم سفید است و بر کف دستش سفیدی است جز برص، و وی را به عدد ربیعه و مضر شفاعت باشد اندر امت من. چون ببینیدش سلام من بدو برسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.»
و چون عمر رضی الله عنه از بعد وفات پیغمبر علیه السلام به مکه آمد و امیرالمومنین علی با وی بود، اندر میان خطبه گفت: «یا أهل نجد، قوموا.» اهل نجد برخاستند. گفت: «از قرن کسی هست میان شما؟» گفتند: «بلی.» قومی را بدو فرستادند. امیرالمومنین عمر رضی الله عنه خبر اویش از ایشان بپرسید. گفتند: «دیوانه ای هست، اویس نام، که اندر آبادانی ها نیاید و با کس صحبت نکند و آن چه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند وی بگرید و چون بگریند، وی بخندد.» گفت: «وی را می خواهم». گفتند: «به صحراست به نزدیک اشتران ما.» امیرین رضی الله عنهما برخاستند و به نزدیک وی شدند. وی را یافتند در نماز استاده. بنشستند تا فارغ شد و بر ایشان سلام گفت و نشان پهلو و کف دست بدیشان نمود تا ایشان را معلوم شد. از وی دعا خواستند و سلام پیغمبر علیه السلام بدو برسانیدند و به دعای امت وصیت کردند، و زمانی پیش وی ببودند. تا گفت: «رنجه گشتید. اکنون بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه ما را دیدار بود که مر آن را بازگشتن نبود؛ که من اکنون به ساختن برگ راه قیامت مشغولم.»
و چون اهل قرن بازگشتند وی را حرمتی و جاهی پدیدار آمد اندر میانۀ ایشان. وی از آن جا برفت و به کوفه آمد و هرم بن حیان رضی الله عنه روزی وی را بدید و از پس آن هیچ کسش دیگر ندید، تا به وقت فتن حروب امیرالمومنین علی کرم الله وجهه بیامد و بر موافقت علی با اعدای وی حرب همی کرد تا روز حرب صفین شهادت یافت. عاش حمیدا و مات شهیدا.
از وی روایت آرند که گفت: «السلامة فی الوحْده.»
سلامت اندر تنهایی بود؛ از آن که دل کسی که تنها بود از اندیشۀ غیر رسته بود و اندر جملۀ احوال از خلق نومید گشته؛ تا از جملۀ آفت ایشان سلامت یافته و روی از جملۀ ایشان برتافته، اما اگر کسی پندارد که وحدت تنها زیستن بود، محال باشد؛ که تا شیطان را با دل کسی صحبت بود و نفس را اندر صدر وی سلطان و تا دنیا و عقبی را بر فکرت وی گذر بود و تا اندیشۀ خلق بر سر وی می گذرد هنوز وحدت نباشد؛ ازیرا که عین چیز و اندیشۀ چیز هر دو یکی باشد. پس آن که وحید بود، اگر صحبت کند صحبت مزاحم وحدت وی نباشد؛ و آن که مشغول بود عزلت سبب فراغت وی نباشد. پس انقطاع از انس جز به انس نباشد. آن را که با حق انس بود، مخالطت انس انس را مضادت نکند آن را که موانست انس بود انس را بر دلش گذر نباشد و وی را از انس حق خبر نباشد؛ «لأن الوحْدة صفة عبد صاف سمع قوْله، تعالی: ألیس الله بکاف عبده (۳۶/الزمر).»